با شروع کار در یک رستوران برگر فروشی و نوشیدنی با سن ۱۴ سالگی در سال ۱۹۵۰ شروع به کار کردم . برای من این سن نسبت به بقیه همکاران کمی دشوار و خطرناک بود،یک روز در حین کار مردی جوان و جذاب وارد رستوران ما شد که با موهای مشکی و چشم های قهوه ای که همه را محو خودش کرده بود .او آمد و از من خواست که باهاش به بیرون بروم و از مدیر من اجازه گرفت که من را به بیرون از محل کارم ببرد و بر خلاف تصور من اجازه مرا گرفت و من را با خود به خانه اش برد …
آن شب گذشت خیلی شب خوبی بود و آن مرد جوان جذاب همه ی فکر وحواس من را برده بود.
در روز های بعد من از آن مرد جوان خواستم که داخل کارگاه ما بماند ولی اتفاق غیر منتظره ای افتاد یک شب زنی وارد رستوران ما شد و جلوی همه ی مشتری ها و با فریاد گفت که میخواهد با او ازدواج کند و اون خانم یکی از زن های ثروتمند شهر بود.
بعد از آن شب با این حال جیبسون هر تابستان میومد و مرا تعقیب میکرد و من هم دوست داشتم که بازهم باهاش ملاقات داشته باشم .
یکی از ملاقات های ما در یک پارک به اسم هاروی استون بود که در محوطه ی دانشگاه بود .
اما من توسط بوسه های خودم شکست خوردم ومقصر خودم بودم که هیچ وقت از جیسون در مورد زن دیگری سوال نکردم و او هم هیچ وقت توضیحی نداد.
بعد از فارغ التحصیلیم از دبیرستان از مریلند به ویرجینیا رفتم تا وارد کالج بشم و بتونم با شکستی که خوردم مدتی از او دور باشم و همه چیز رو فراموش کنم.
در ماه های تابستان که وقت آزاد داشتیم به کار دیگری در محلی مشغول به کار شدم.من با پسری در کالج آشنا شدم که حسم میگفت که برای آشنایی با من آمده .
در رابطه ما سوالی مطرح نکردیم ولی هر دو به گذشته برگشتیم به زندگی و عشق سابقمان و من متوجه شدم که او در سال ۱۹۶۰ با زن جوانی ازدواج کرده و بر اثر افسردگی او را از دست داده بود.
در حین صحبت هایمان آن مرد به اسم (جیمی) از من خواست که باهاش ازدواج کنم این ازدواج در اوایل دهه ۱۹۶۰ ما را به هستون برد.من عاشق و دیوانه ی جیمی نبودم .ولی الان من زنی ۲۲ ساله هستم که میخواهم مادر شوم بدون هیچ عشقی و سر انجام حاصل این ازدواج پسری که من عاشقش هستم را به دنیا اوردم.
ملاقات های مکرر به مریلند برای بازدید از خانواده انجام شد.
همانطور که در فرودگاه هوستون فرود آمدم ،شنیدم کسی می گوید: سلام اینجا چیکار میکنی؟
این قلب از همون سال ها واسه کسی میزد که توی تگزاس زندگی میکنه و کسی نبود جز جیسون
آیا میتونم ببینمت؟ او پرسید من هم گفتم بله حتما پس دوست دارید که همسر و پسرمم ببینید و او مخالفتی نکرد.
این دیدار کوتاه بود اما خوشحال بود که می خواهد مرا دوباره ببیند. این دیدار جرقه ای برای ما به وجود آمد.
در دهه ۱۹۷۰ ازدواج من با جیمی با طلاق به پایان رسید.
من به کالج بازگشتم و در رشته علوم انسانی در کلیسای برادران برای مشاوره شروع به کار کردم.من از ۲۳ سال زندگی در همان محیط سالم لذت میبردم که در دوران نوجوانی به مشکل روحی برخورده بودم و به خودم قول دادم که به کسانی که از مشکلات روحی و افسردگی رنج میبرند کمکشان کنم.من روزانه پیاده روی میکردم که ذهنم را از بیماری هایی که داخل مرکز درمان بود پاک کنم.یک شب زمانی که به خانه میرفتم جیسون همون مرد جذاب و مو مشکی با چشمان قهوه را دیدم که به سمت من آمد و مرا خوشحال کرد و همچنین من را به همسر دومش معرفی کرد و او آن زمانی که با هم بودیم را باز به خاطر آورد .
در آن زمان هر دو ما دچار زندگی و مشکلاتی که برای همسرانمان پیشآمده بود درگیر بودیم که همسر دوم جیسون در سال ۲۰۰۹ فوت کرد.
من از بین رفته بودم به خاطر پرستاری از فرزندی که در حال مرگ بود. پسر من هم در آن سال درگذشت و باز شب که به خانه برمیگشتم جیسون را دیدم که مرا به صبحانه برای روز شنبه دعوت کرد و من هم دعوتش را پذیرفتم .شنبه دقیقا همان جایی قرارمون بود که در سن ۱۴ سالگی من و ۱۸ سالگی جیسون رفته بودیم
ما هر دو میدانستیم که در این صبحانه، نهایت ما را در کنار هم قرار داد و سرنوشت ما را به همدیگر رساند.
ما در سال ۲۰۱۰ در روز ۳۰ اکتبر با هم ازدواج کردیم در همان پارک هاروی استون که اولین بوسه های عاشقانه ی ما عشق را در ما به وجود آورد.